ولنتاین مبارک باد

سیاوش پسر یک کارخانه دار ایرانی بود که در محیط آرامی بزرگ شده بود و قلبی پاک و ساده داشت و بسیار احساساتی بود. او هرگز عاشق نشده بود تا روزی که سیلویا را دید. سیلویا دختر ایتالیایی بود که در خانواده ای متوسط بزرگ شده بود. دختر مغروری بود که خود را از همه کس و همه چیز بالاتر می دونست. ولی راستش برای این برتری چیز زیادی نداشت. او که نتوانسته بود ادامه تحصیل دهد در رستورانی کوچک کار می کرد و اتفاقا از این موضوع بیش از هرچیز دیگر رنج می برد...

تا اینکه با سیاوش آشنا شد. سیاوش دیوانه وار او را دوست داشت و همین موضوع باعث شد که سیلویا در برابر عشق آتشین او سست شود و عشق اش را بپذیرد و با او ازدواج کند...

پس از ازدواج زندگی سیلویا دگرگون شد و او به بسیاری از آرزوهایش رسید. آرزوی داشتن اتومبیل شخصی مدل بالا، ویلای شخصی تو اسپانیا، سفر به آمریکا و چین، اسب سواری، استخر خصوصی و ....

اما موضوعی سیلویا را آزرده می کرد و آن این که همه اینها را از سیاوش دارد. او خود را در برابر سیاوش حقیر می دید و این غرورش را جریحه دار می کرد. اوایل شاید چون ذوق زده بود این رنج را حس نمی کرد  ولی پس از گذشت چند سال و رسیدن به یک آرامش نسبی این موضوع کابوس وحشتناکی برایش شده بود و او به طور غریزی به دفاع از خود در برابر این حس آزار دهنده بر آمده بود.

او برای فرار از این رنج سعی می کرد ذوق زدگی خودش را از چشم سیاوش پنهان کند و طوری برخورد می کرد که او بالاتر و برتر از همه این چیزهایی است که سیاوش عاشقانه به او تقدیم می کرد. و اتفاقا این مسئله با افکار سیاوش کاملا هم سو بود و سیاوش آن چنان سیلویا را دوست داشت که براستی او را برتر و بالاتر از همه این چیزها می دید.

اما سیلویا بازهم آرام نمی گرفت و پس از چندی کم کم شروع کرد تا در هر موضوع خود را به رخ سیاوش بکشد. البته زیاد هم این مسئله پیش نمی آمد ولی سیلویا منتظر فرصتها می نشست و یا حتی فرصتها را می ساخت. مثلا روزی سیلویا از سیاوش خواست تا به دیدن اماکن باستانی واتیکان بروند و در آنجا بود که سیلویا چنان ایتالیا و رم باستان را به رخ سیاوش می کشید که گوییا سیلویا سازنده تمام آن کلیساها و بناهای بزرگ بود و سیاوش وقتی پرواز عقاب وار سیلویا را بر فراز تاریخ می دید عاشقانه او را تماشا می کرد و برایش هوریا می کشید.

روزی در سفر به فرانسه سیلویا جواهر بسیار گران قیمتی را دید که بسیار از آن خوشش آمده بود ولی قیمتش آنقدر گران بود که خریدش برای سیاوش هم آسان نبود و آن دو بدون خرید آن بیرون آمده بودند در حالی که سیاوش از این موضوع در آتش می سوخت که چرا نمی تواند این جواهر را برای سیلویا بخرد و سیلویا از این موضوع احساس آرامشی می کرد که پس چیزهایی هم هست که سیاوش توان دادن آن را به او ندارد و این موضوع غرورش را تسکین می داد.

چهاردهم فوریه ( 25 بهمن ) یک سال وقتی سیاوش وارد خانه شد چنان هیجان داشت و چنان برق شوق در چشمانش می درخشید که سیلویا تا کنون او را این چنین ندیده بود. این حس به سرعت به سیلویا هم سرایت کرد و با لبخند پرسید چی شده امروز این قدر خوشحالی؟ سیاوش سیلویا را به اتاق پذیرایی برد و گفت بشین و چشمهایت را ببند. سیلویا بی اختیار در جایش نشست و چشمهایش را بست و چند لحظه بعد که سیاوش گفت: حالا باز کن. چشمهایش را باز کرد و جعبه کادیویی را دید که روی میز است. سیلویا منتظر این اتفاق بود و زیاد غافلگیر نشده بود چون می دانست امروز روز ولنتاین است و او نیز برای سیاوش هدیه ای خریده بود. سیلویا گفت: بازش کنم. و سیاوش در حالی که بیش از سیلویا شوق باز شدن هدیه را داشت گفت: آره هر چه زودتر بهتر. سیلویا به آرامی مشغول گشودن هدیه شد و سیاوش بی صبرانه او را می نگریست و منتظر لحظه باز شدن کامل هدیه بود.

وقتی سیلویا هدیه را باز کرد و آن را دید ناگهان خشکش زد و چون مجسمه ای سنگی بی حرکت ماند و سخت به فکر فرو رفته بود و در اعماق وجودش می گفت پس هیچ چیز نیست که سیاوش بخواهد و نتواند آن را به من هدیه دهد. آری این همان جواهری بود که یک سال پیش در فرانسه دیده بود. سیاوش که منتظر واکنش سیلویا بود گفت: یه چیزی بگو عزیزم! سیلویا که با این جمله از اعماق افکارش بیرون آمده بود به سیاوش نگاه کرد و بسیار ابراز خوشحالی کرد و بعد بی اختیار گفت: خوبه ما این روز ولنتاین را به شما ایرانی ها یاد دادیم وگرنه شما بدبختها چکار می کردید؟ و این از اعماق افکار سیلویا بیرون آمده بود تا تسکینی بر آن افکار درد آور باشد.

....

بقیه اش دیگر مهم نیست دوست دارم شما دوستان در باره جمله آخر سیلویا بیشتر فکر کنید. به نظر من سیلویا نه بدجنس بود نه بد بود و نه هیچ چیز دیگر فقط دردی درون سینه اش او را آزار می داد. من به این فکر می کنم که اگر سیاوش بجای روز ولنتاین، 29 بهمن ماه ( روز اسفندگان (سپندارمذگان)) یا ده مهر روز مهرگان را انتخاب می کرد چی می شد؟

یلدا بر شما مبارک باد

یلدا مرابه یاد قدیم ها می اندازد. آن زمان که کوچک بودم. آن زمان که شیرین بودم....

آن زمان که حسرت دوست داشتنم قلبم را صد پاره چون دانه های انار نکرده بود. آن زمان که ابرهای غم آسمان آفتابی ام را تیره و تار نکرده بود. آن زمان که بار سنگین غم چون برف بر پشت بام کلبه عشفم سنگینی نکرده بود.آن زمان که هنوز نمی دانستم بلندترین شب، شب هجران من خواهد بود.


مرا ببخشید شما سالی یک بار بلندترین شب را جشن می گیرید و من هر ساعت و هر لحظه  یلدایی به بلندی تمام یلداها دارم.


شاد باشید و به قول یکی محفل تان طلایی دلهایتان دریایی و شادیهایتان طولانی باشد


روز مهر و دوستی بر همه ایرانیان مهربان مبارک باد. بیایید در این روز مهر یک دیگر ر در دل بکاریم و با مهربانی آبیاریش کنیم تا درختی تنومند گردد 

 

راز آفرینش زن

خداوند انسان را آفرید. و به همه ملائک فرمود بر او سجده کنند. شیطان سجده نکرد. خداوند به او خطاب کرد ای شیطان چه چیز مانع سجده کردن تو شد؟ آیا تو خود را از بزرگان دانستی؟

شیطان پاسخ داد: پروردگارا چنین نیست و من مخلوق تو هستم و همیشه ترا پرستش کرده؛ می کنم و خواهم کرد. آن چه مانع سجده کردن من شد این است که نمی توانم کسی را در پرستش با پروردگار یکتا شریک قرار دهم. سجده مخصوص پروردگار من است و من جز او بر کسی سجده نخواهم.کرد.

خداوند خطاب کرد به جزای این نا فرمانی از رانده شدگان گشتی.

شیطان فرمود پس مرا مهلت ده تا انسان را گمراه کنم.

خطاب آمد که از مهلت یافته گان گشتی.

زمان بسیار زیادی گذشت و شیطان در فریب انسان ناکام ماند. پس شیطان به نیایش پروردگار مشغول گشت و دست دعا به سوی او دراز کرد تا او را در راهی که در پیش گرفته است یاری کند.

خطاب آمد ای شیطان تو که از رانده شدگان هستی با کدامین حکمت رو به درگاه ما آوردی؟

شیطان پاسخ داد پروردگارا تو بخشنده ترین بخشایندگانی. من می دانم پروردگارم دعا همه کس را می شنود و اجابت می کند حتی اگر از رانده شدگان باشد. 

خداوند زن را آفرید و به شیطان خطاب شد راه تحقق خواسته ترا گشودم!

بگو با من

تو با من آشنایی یا که خواهی            دل   ناآشنایی  را  ربایی 

بگو با  این  دل  نا آشنایم       هر آن چه در دل پاکی که داری